کوثر نان ندارد… اما دخترش را هم نمیفروشد!
کوثر تمام هفته را منتظر پنجشنبههاست. نه اینکه فکر کنید او آخر هفته را به مسافرت میرود، یا پنجشنبهها را برای مهمانی رفتن و مهمان آمدن دوست دارد نه! به خاطر قبرستان و آمدن آدمها سر خاک عزیزانشان است که کوثر انتظار میکشد پنجشنبه از راه برسد تا کهنه چادر را سرش کند و رویش را جوری بگیرد که کسی او را نشناسد و راه بیفتد سمت قبرستان های محلات و روستاها.
بخش سخت تر کار، راضی کردن یکی از بچههاست که او را همراهی کند. بچههای کوثر از پنجشنبهها بیزارند. وقتق مردم با ترحم نگاهشان می کنند و از سر دلسوزی پلاستیکی میوه، مقداری برنج خشک یا چندتا غذای گرم بدستشان می دهند، غرورشان هزار تکه می شود!
کوثر اما برای سیر کردن شکم چهار بچه قدم و نیم قد، برای جلوگیری از فاجعهای که در راه است، چاره دیگری ندارد. او بین قبرها میچرخد و سر هر قبر فاتحهای میخواند، مردم هم برای شادی روح عزیزشان هر چه آن روز آورده باشند، از نان و حلوا تا شیرینی و میوه و غذا بدست او و بچهاش میدهند. در این دادن و گرفتنها، کوثر می شکند و از خجالت آب می شود.
آن غذا و آن میوه که قوت یک هفته کوثر و بچههاست، مثل کلوخی خشک به سختی از گلویشان پایین میرود.
او به قبرستانهای دورتر از محلشان هم میرود و از مردم میخواهد که اجازه دهند قبرها را بشورد، گلاب بپاشد یا قرآنی بخواند. اما خودش هم خوب می داند که حتی اگر تمام گلابهای دنیا را بریزد روی این قبرها نمیتواند 100 میلیون پول جور کند و از فکر اینکه عاقبت تن دهد به فروختن دخترش، به خود میلرزد.
شوهر معتادش که ترکشان کرد، خانه پدریاش را که محل زندگیشان بود فروخت و بعد ناپدید شد. کوثر و بچههایش به سکونتگاهی که شباهتی به خانه ندارد و به سازهای کپری- خشتی میماند رفتند. آن سازه و آن خانه، با آمدن فصلهای سرد آن هم در جایی مثل کهگیلویه و بویراحمد، قابل سکونت نیست.
یکی از فامیلها پیشنهاد کرده که کوثر دخترش را به عقد پیرمردی در یکی از روستاهای اطراف درآورد تا همگی بتوانند در خانه پیرمرد زندگی کنند. کوثر اما نمیتواند دختر 16 سالهاش را قربانی فقر و بیچارگی اش کند. فاطمه، دختر مهربانی که تحمل آورگی خانواده و درماندگی مادرش را ندارد، به کوثر گفته بگذار برم مادر! آنها برای پدرشان کلفت میخواهند، باشد! من کلفتیشان را می کنم تا شما راحت باشید.
کوثر اما هنوز ناامید نشده، چشم امید او به ما و به شما مردم نازنین است که قصه زندگیاش را خواندید. او هرگز تن به قربانی کردن دخترش نمی دهد و منتظر مهربانی شما میماند.