شکستن بیست استخوان هم زمان

شکستن بیست استخوان هم زمان

زن چشم‌هایش را از زور درد فشار داد و لب‌هایش را ور چید، اتاق دور سرش می‌چرخید و بالا می‌آورد. به خاطر مشروب و مواد زیادی که برای کاستن از درد وادارش کرده بودند مصرف کند، جایی بین زمین و آسمان بود و حالش را نمی‌فهمید. با این وجود، درد زایمان آن هم به تنهایی و توی اتاقی دربسته و تاریک، آنقدر زیاد بود که زن احساس می‌کرد استخوان‌هایش هم زمان در حال خورد شدن هستند. دو مردِ پشت در با خودنسردی سیگار دود می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر شنیدن صدای گریه نوزاد بودند. زن همچنان زور می‌زد و فریاد می‌کشید. این اولین باری نبود که توی خانه بچه‌اش را به دنیا می‌آورد اما اولین بار بود که مست و نئشه در حالی که خریدارهای بچه‌اش پشت در این پا و اون پا می‌کردند و غر می‌زدند که چرا طول کشیده، زایمان می‌کرد. برنامه آنها همیشه همین بود. زن‌های باردار را توی پاتوق‌ها شناسایی کرده و بچه هاشان را پیش خرید می‌کردند. چند روز مانده به زایمان، برای آنکه زن فرار نکند، او را در خانه‌ای حبس کرده و مراقبش بودند. روز زایمان، زن را با خوراندن مشروب و مواد به حالتی بین خواب و بیداری و ناهوشیاری می‌کشاندند تا پس از تولد نوزاد از دادن او سرباز نزند. رنگ زن کبود شده بود و احساس خفگی می‌کرد. می‌دانست که بچه دارد می‌آید و کسی جز خودش نیست که او را بیرون بیاورد. در همین لحظات کشنده و پر رنج بود که از فروختن بچه‌اش پشیمان شد و تصمیم گرفت هر جور که هست، دو مرد را دست به سر کند. این را هم می‌دانست که چون بچه معتاد به دنیا می‌آید حتما نحیف و بیمار است و حتی نایی برای گریستن ندارد. حدس زن درست بود. فریاد آخر را کشید. دانه‌های درشت عرق از روی پیشانی‌اش به پایین غلتید، در حالی که بشدت می‌لرزید، خم شد و چند لحظه بعد نوزاد غرق به خون را لای پارچه‌ای پیچید و سعی کرد که از حال نرود. به سرعت فکری به خاطرش رسید، آخرین توانش را جمع کرد و شروع کرد به گریستن و ناله‌های دلخراش که بچه‌ام مرده به دنیا آمده. دو مرد سراسیمه به درون اتاق دویدند. زن بدن بی جان و نیمه برهنه‌اش را روی نوزاد انداخت وکوشید صدای کم رمق او را لای صداهای بلند خود گم کند و بعد هم تهدید کرد اگر به مرده بچه‌اش دست بزنند آنها را تحویل پلیس خواهد داد. دو مرد بعد از آنکه زن را در صورت پس ندادن پول به مرگ تهدید کردند، از معرکه گریختند. آن شب بالاخره تمام شد و زن ماند با نوزادی که نمی‌دانست با او چه کند. نه پولی برای شیرخشکش داشت و نه لباسی که تنش کند. بعد از یک هفته، نوزاد را که از گرسنگی و سرماخوردگی در حال مرگ بود، به خانه مادر شوهرش برد و از آنجا گریخت. شوهر زن، قبل از تولد دخترشان کارتن‌خواب شده بود. مادربزرگ دختری که بعدها اسمش شد رها، با نان کمیته امداد و یارانه و با البته سختی زیاد او را بزرگ کرد و رها 4 ساله شد. کهولت و بیماری پیرزن اما به جایی رسید که دیگر نتوانست از نوه‌اش نگهداری کند. رها چند ماه است که در مهد مهر کرج زندگی می‌کند. او به دلیل تحمل سالها سوتغذیه و زندگی در محیط نمناک و نامناسب، بیمار است و تحت درمان قرار دارد. اما مانند دوستان دیگرش که ساکن این مهد هستند، هیج کس را ندارد که گاهی به او سر بزند یا با هدیه‌ای خوشحالش کند. شما همراهان خوب مهرآفرین، خانواده رها و دوستانش هستید و با کمک به اداره مهد مهر کرج محبت و مهربانی را در حق این کودکان تمام می‌کنید.