حوالی 5 عصر

حوالی 5 عصر

آب کتریِ روی گاز خشک شده و بوی آهن سوخته به همراه تعفن زباله‌های چند روز مانده، فضای اتاقکی که به سلول شبیه بود را پر کرده بود. ساعت حوالی 5 عصر بود که امیرعباس دوان دوان آمد تا آب بخورد و مجددا به کوچه برگردد که با آن صحنه مواجه شد. به پشت افتاده بودند و کف از دهان هر دوشان بیرون زده بود. دست‌هایشان تکان‌های ریزی می‌خورد و چشم‌های وق زده‌شان میخکوب شده بود به نقطه‌ای در سقف. به جایی که ردیفی از مورچه‌های سیاه در خطی صاف به سمت تَرک بزرگی در حرکت بودند. امیرعباس با دیدن جان کندن پدر و مادرش، وحشت زده به سمت کوچه دوید تا همسایه‌ها را خبر کند. آنها آمدند و زن و مردی که تصمیم گرفته بودند خودشان را بکشند را نجات دادند. خودکشی آنها از نوع رمئو و ژولیتی نبود! می‌خواستند خودکشی کنند چون راهی برای تامین مواد و رهایی از خماری برایشان نمانده بود. خانه‌شان را به اتاقکی نمور در زیرزمینی کثیف تعییر داده بودند، موتورسیکلتی که وسیله معاششان بود را به همراه وسائل خانه با مواد معاوضه کرده و جز فرزند 5 ساله‌شان چیزی برای فروش نداشتند. پدر و مادر امیرعباس زنده ماندند و به همان رویه سابق به زندگی شان ادامه دادند. امیرعباس که پیشتر بارها توسط پدرش شکنجه شده بود و در معرض خطر جانی و حتی فروش توسط والدین قرار داشت، به مهد ورامین که به تازگی افتتاح شده آمد تا به صورت شبانه روزی در آنجا زندگی کند.