سکوت این خانه، جان آدم را میگیرد… صدایی به آن ببخشیم
پیرمرد دست به دیوار گرفت و کورمال کورمال به سمت کوچه به راه افتاد. چند ساعتی میشد که از نوههایش خبری نبود. پیرزن پای رفتن به دنبال آنها را نداشت و پیرمرد چشمش را.
رحیم از همان 5 سالگی که با آهگ بازی کرده بود، بینایی هر دو چشمش را از دست داده و عمری را به خواری و نداری گذرانده بود. به سن جوانی که رسید، به اصرار پدر پیرش که میخواست برای او زنی بگیرد تا یک لیوان آب بدستش بدهد، با رقیه که 20 سال از او بزرگتر بود و مجرد مانده بود ازدواج کرد. پدر رقیه در جواب گریههای او نمیخواست با مردی نابینا ازدواج کند، دخترش را تحقیر کرد و سن و سالش را به رخش کشید و در نهایت با وعده دادن خانهای کوچک در یکی از روستاهای کرمان راضیاش کرد.
ثمره زندگی بی روح و بی رمق رقیه و رحیم یک پسر بود. پسر ناخلفی که خیلی زود به بلای جان پدر و مادرش بدل شد و مثل طاعون به جان زندگی محقر و فقیرانهشان افتاد. این پسر، که نابینایی پدر و پای لنگ مادر، کوچکترین ترحمی در دلش ایجاد نمیکرد، 18 ساله بود که معتاد شد. خانه را به پاتوق رفقای معتاد و قماربازش بدل کرد و بعد از آشنایی و ازدواج موقت با یکی از همان دوستان پای منقلیاش، با کتک و ناسزا و تهدید به کشتن، خانه را از چنگ پدر و مادرش بیرون آورد و پول فروشش را دود کرد و به هوا داد.
رقیه و رحیم که آواره شده بودند، برای زندگی به زیر راه پلهای که کسی برای رضای خدا در اخیتارشان قرار داده بود رفتند این آوارگی اما آخر مشکلاتشان نبود. پسرشان به همراه همسرش کارتنخواب شده و فرزندانشان را رها کرده بودند. دو کودک بینوا چاره ای جز آمدن به اتاقک محقر پدربزرگ و مادربزرگشان نداشتند.
سکوت این خانه فقیرانه در نبود وسیلهای برای سرگرمی، کشنده است. اهالی این خانه که دنیا مصائبش را در آنها مرور کرده، آرزو میکنند که تلوزیون داشته باشند تا بچهها سرشان گرم شود و وقت و بی وقت توی کوچه نمانند یا برای تماشای تلوزیون به خانه این و آن نروند.
رحیم هم که بیماری، نابینایی و نداری کلافه و کج خلقش کرده، دلش یک رادیو میخواهد تا به قول خودش آخر عمری همدمش باشد و سکوت وهم آلود زندگیش را بشکند.
۱۶ میلیون تومان، مبلغی است که میتواند دل اهالی این خانه غم زده را شاد کند و سکوتش را بشکند.