نه خودش برگشت، نه حتی جنازهاش… فقط داغش ماند برای مادر!
همه کسانی که آدم را برای همیشه ترک میکنند، برای دل خوشی عزیزانشان میگویند که خیلی زود باز خواهند گشت؛ در حالی که همه چیز توی دلشان مثل ذرات معلق توی هواست. آنها بازنمیگردند، تقریبا هیچ رفتهای بر نمیگردد! مثل پسر اسما که رفت ترکیه تا کار کند و برایشان پول بفرستد و خودش هم خیلی زود برگردد اما بعد از چند ماه بیخبری و چشم انتطاری، خبر مرگش را برای اسما آوردند.
اسما از ته جگر ناله میزد و میگفت پسر من ساده بود! میدانستم که توی غربت و لای هزار گرگ دوام نمیآورد، چقدر التماسش کردم که نرو مادر! گولت میزنند اما رفت به خاطر من رفت، به خاطر اینکه شرمنده دخترش بود رفت.
محمد، به دنبال وعده کسی که مدعی بود کار خوبی برایش پیدا کرده به ترکیه رفت. طبق گفته یکی از آشناهای دور، توی ترکیه گرفتار گروهی از خلافکاران که کارشان تلکه کردن مهاجران بوده افتاد و طی نزاعی کشته شد.
البته اسما هیچ وقت نفهمید واقعا بر سر پسرش چه آمده. اسما، این زن ساده و بینوای روستایی نه کسی را داشت و نه پولی که به دنبال سرنوشت پسرش به ترکیه برود. آنچه قلب این مادر را میسوزاند این است که حتی جنازه محمد را هم تحویلش ندادند تا شب جمعه به شب جمعه سر مزار پسرش برود و اشکی بریزد.
اسما که مسئولیت نگهداری از نوهاش را هم بر عهده دارد و از حیث جسمانی نیز به دیسک کمر و گردن مبتلاست، با کارگری فصلی در مزارع کشاورزی محل زندگیش که در یکی از شهرستانهای شیراز قرار دارد، مخارج خانواده از جمله اجاره بها را به سختی تامین میکند.
محمد قرار بود کار کند تا برای مادرش یخچال، بخاری و اجاق گاز بخرد. قرار بود با خرید این وسائل او را خوشحال کند و رنگ و لعابی بدهد به خانه محقر و ساده او اما اجل مهلتش نداد و داغش را به دل اسما گذاشت.
دستمزد کارگران زن در مزارع اندک است و به علاوه، کار برای همه روزها و فصول سال وجود ندارد. به همین دلیل است که اسما بعد از خراب شدن یخچال نتوانست یخچال نو بخرد، فصل سرما از راه رسید اما اسما نتواست بخاری تهیه کند و گوشه خالی آشپزخانه را با خرید اجاق گاز پر کند.
داشتن ۴۵ میلیون تومان برای خرید این اقلام، چیز محال و آرزوی دوردستی است برای اسما. آرزویی که مگر به دستان سخاوتمند شما و قلبهای مهربانتان محقق شود.